اشعار کیومرث عباسی قصری

  • متولد:

اگر بُت‌های خود را کرده بودم سرنگون من هم / کیومرث عباسی قصری

اگرچه نیستم بیگانه با بزم جنون من هم
به جز حسرت نخوردم زان شراب پرفسون من هم

میان برزخ شکّ و یقین گر جا نمی‌ماندم
چو یاران می‌شدم واصل به یار خود کنون من هم

به راه عشق عاشق را بلائی بهتر از شک نیست
چه می‌شد کرده بودم گر ز دل شک را برون من هم

شهادت کی نصیب هر زبونِ کم دلی گردد
ز ماندن کنده بودم دل نبودم گر زبون من هم

بر آتش می‌زدم خود را خلیل‌آسا چو بط بر شط
اگر بُت‌های خود را کرده بودم سرنگون من هم

بُت شوخی چو خودخواهی خدائی می‌کند در ما
گرفتارم به دام این بُت شوخِ درون من هم

سرِ آزادگی دارم ولی چون سروِ پا در گل
نشد تا وارهم از خود بدون چند و چون من هم

ازین خُسران که جز هجران نصیبم نیست از جانان
چو فرهادست بردوشم غمی چون بیستون من هم

شهادت قسمتِ «قصری» نشد افسوس تا با شوق
چو بسمل در سماع آیم درونِ طشتِ خون من هم
1868 0 2.44

نه شهر دارد نه كوه و صحرا، توان و تاب جنون ما را / کیومرث عباسی قصری



نه شهر دارد نه كوه و صحرا، توان و تاب جنون ما را
به شهر ما را زنند زنجیر، به كوه و صحرا زنند خارا

تمام عالم شوند اگر جمع، حریف جوش جنون نگردند
كه می‌تواند عنان بگیرد، خروج از جان گذشته‌ها را؟

خدای را ای همیشه حاضر، ولیك غایب به چشم ظاهر
خمار ما را ز پا درآورد، بیا و بشكن خمار ما را

در انتظارت دو چشم داریم، سپیدتر از دو حلقه در
شفای ما در ظهور نور است، دریغ از ما مكن شفا را

ز داغ هجر تو سینه ما، شده‌ست گل‌گل چو بال طاووس
كسی به عالم به این قشنگی، نبرده هرگز به سر وفا را

شكستگان درست‌پیمان، نهند با سر قدم به میدان
چه غم كز آنان گرفته باشند، به تیغ دست و به تیر پا را

غم‌آشنایان هلاك دردند، نه خسته از آن نه سیر گردند
كنند اعراض اگر به آنان، به رایگان هم دهی دوا را

زبان سرخ غزل‌سرایم، ندارد اندیشه سر سبز
كسی كه از دل بلی بگوید، به جان هم آخر خرد بلا را

غزل برای غزل‌سرایان، چنان نماز شب است قصری
وضو نكرده به كف نگیری، قلم به قصد غزل خدا را
1997 0

تشنه باید سوخت در این کربلای سوخته / کیومرث عباسی قصری

چون نسوزم پا به پای نخل های سوخته
آشنا سوزد به پای آشنای سوخته

وقتی آن شب آسمان آتش به روی ما گشود
نخل ها ماندند و این بی دست و پای سوخته

نایمان مانند نای نازک نی ها گرفت
بس که نالیدیم شب ها با صدای سوخته

داد ما را بعد از این با دیده می باید شنید
نیست غیر از دود دل، فریاد نای سوخته

چشم امیدی به «الوند» و «فرات» و «دجله» نیست
تشنه باید سوخت در این کربلای سوخته

هیچ کس چون من نمی داند چه معنی می دهد
در هوا پیچیدن بوی حنای سوخته

قصر شیرین من «قصری»، عروس غرب بود
حجله هایش بوده اند این نخل های سوخته
3725 0 4.33